امروز 4/12/1394-سه شنبه-ساعت 10 صبح

این ساعتا یه ساعتای خیلی بدیه ساعتایی ک منو به گریه میندازه ساعتای آخر ساعتایی ک منو ب جدایی نزدیک تر میکنه...جدایی از کی؟..از اون پنج نفر

ما 6 نفر بهترین دوستای دنیا بودیم

باهمه سوء تفاهما باهمه بدیا،با همه اتفاقات،چیز هایی برای ما پیش اومد که مارو لحظه به لحظه به هم وابسته تر کرد...سه سال شاید برای اینقدر وابسته شدن کم باشه

توی این سه سال اینقدر اتفاقات خوب و بد زیادی برای ما افتاد اینقدر با شیطونیامون خاطره ساختیم ک هیچ کس تو کل عمرش نمیتونه اینقدر بسازه ...

ما کارایی کردیم ک باعث شد به هم وابسته بشیم...اما ما دیوونه ایم..ما عقلمون وقتی کار کرد ک دیر شده بود...کاش زود تر میفهمیدیم کع یه روزی از هم جدا میشیم.اما دیر فهمیدیم اینقدر سرمون گرم کاراو شیطونیامون بود ک نفهمیدیم...کاش فهمیده بودیم..جدایی همیشه هست اما اگ ما اینهمه اتفاقی که برامون افتاد رو همون موقع ها مینوشتیم از اون متن ها دست هرکدوممون یه دونه بود و وقتی ک دیگ همو نمیدیدیم هم دیگرو یادمون نمیرفت ..الان خیلی یادمونم بیاد 1 هزارمشم نیست...

امروز من یه بغض واقعی داشتم یه اشکایی ک تا حالا حسشون نکرده بودم..حس شکست..پیروزی ما 6 تا باهم بوده.بعضی وقتا حس میکنم زندگی بدون اونا هیچ ارزشی نداره.ما اونقدر دیوونه بازی در می آوردیم ک همه میگفتن شماها یه دیوونه ی به تمام عیار هستین.نمیدونم دقیقن چند لحظه به جداییمون مونده ولی میدونم این سال تحصیلی ک تموم بشه...بهترین سال های زندگیمون هم تموم میشه...لعنت به این مدرسه هایی که آدمارو به هم نزدیک میکنن..بعد خودشون جدا میکنن.شاید بگین فراموش میکنی..من اونارو هرگز فراموش نمیکنم.اما ممکنه به دوریشون عادت کنم.درسته..ولی حالا چکار کنم..مثل کسی میمونم ک بهش گفته باشی فلاان وقت میمیری..اون زجر کش میشه و حتی ممکنه زودتر بمیره...من همیشه از جدایی میترسم.همیشه بدترین اتفاق دنیا جلو نظرم جلوه میکرده.

اما من.سیندرلاR.A از همین جا اعتراف میکنم ک هیچ وقت دوستایی به خوبی این 5 نفر ندیدم

از این به بعد یک سری خاطراتمونو براتون میزارم و جریان آشناییمونو.ولی ای کاش از اول مینوشتم

تو این نوشتن ها اسم مارو میتونین هر چی بزارید"کمبود ها،5+1،دودوتا 6تا(قضیه ی این اسمو بعدا بهتون میگم)،فازرام(فاطمه،الهه،زهرا،ر=سیندرلا،آیدا،مبینا) و..."