قسمت دوم
نوشته شده توسط : اول چت

وووووقتی از خونه بیرون اومدم یکراست به سمت ماشین رفتم و به سمت مقصد راه افتادم .عجله داشتم ترافیک بدی بود و در ضمن با تاخیر میرسیدم.مهندس صادقی منو دعوت کرده بود تا در مورد پروژهای عمرانی شهرک بهار با هم مشورت کنیم. و اونها رو متقبل شیم . از سر و صدای بوق و ترافیک اعصابم به هم ریخته بود. تا اینکه ترافیک سبک شد و به  

ررراهم ادامه دادم یه نیم نگاهی به ساعتم انداختم اوه پانزده دقیقه دور رسیدم .خونه مهندس بسیار مجلل وشیک بود و با سلیقه غزل همسرش  دکور شده بود.

زنگ  زدم. در باز شد و وارد خونه شدم ...محوطه حیاط خونه یه باغچه باغ  ,زیبا و سبز, بودش

مثل همیشه  جلو در برای مشایعت من ایستاده بود از دیدنش به وجد آمدم قلبم به تپش افتاد دوباره دیدمش! حسرت داشتنش به جونم افتاده بود  .

دوباره اون چشمها و موهای سیاه, لخت, ضخیم و بلند, اون چهره زیبا ,کاش از تموم دنیا فقط غزل سهم من بود  .این فکر همیشه تو ذهنم بود که ای کاش  بالاخره یه روزی قسمتم شه حرفامو بهش بگم .ولی اصلا نمیدونم چی پیش میاد ؟

آه فکر خیانت به  دوستم منو از این قضیه سرد میکرد, محوطه باغ رو پشت سر گذاشتم و به عمارت وسط باغ رسیدم غزل اونجا بود و خیلی مودب و خودمونی سلام  کردیم . برای چند ثانیه بهش خیره شدم .دوباره صورت زیباش زیر دستای بهمن نامرد سیاه و کبود شده بود .دلم براش میسوخت .بازم فکرای تکراری اومد سراغم که غزل باید سهم من بود نه این مهندس پیر خرفت بد اخلاق . همیشه غزلو داغون میکرد و انگارغزل بیچاره کیسه بوکس این مردک شده بود ...

غزل یه دختر ساده و بی ریا و ساکت بود. سکوتش منو جذب میکرد .سرنوشت اون هم مثل همه آدمای بدشانس  رنگی نداشت .موقعی که بیست و سه سالش میشه نامادریش  غزل روجای قرضا و بدهکاریاش به مهندس میده .خیلی سخته ,غزل همسن تک فرزند  بهمن (مهیار)بود .و توی اون خونه باهاش مثل یه کنیز رفتار میشد .

توی فکر بودم و مات و مبهوت به چشای پاکش زل زده بودم. که با تعجب گفت:

_دکتر مشکلی پیش اومده؟

منم به علامت نه, سرم رو تکون دادم وبا لکنت  گفتم:

_ ع ن نه ! راحت باشید یه موضوعی ذهنمو مشغول کرده بود ,ببخشید یه چن لحظه تو چشاتون زل زده بودم ..آخه میدونید که آدما وقتی تو فکر باشن دیگه نمیفهمن کجا رو نگاه میکنن !

غزل هم لبخندی زد و گفت :

_مشکلی نیست نگران نباشید

_آخ ببخشید یادم رفت حتی احوالتونو بپرسم!

دستمو دراز کردم و به نشانه احوال پرسی به هم دست دادیم و وارد سالن شدیم .سلیقه اش حرف نداشت .دیوونه اش بودم. حیف که اونجا کسی قدرشو نمیدونست ...با اشاره دعوتم کرد به سالن پذیرایی برم و ازم خواست کتم رو درآورم  و راحت باشم ..و با صدای بلندو رسا گفت:

_آدرین خان چن لحظه منتظر باشید  تا مهندس حضورتون تشریف بیارن

منم برای تایید حرفاش سرمو تکون دادم و گفتم :باشه مرسی غزل خانوم, منتظرم, و رفت

غزل  معرکه بود .

یه لحظه صدای باز شدن در اومد فکر کردم بهمنه و به نشانه احترام بلند شدم ...اما انگار اشتباه کردم مهیار بهمراه   دوستش بود.

در و باز کردن و وارد شدن,  وضع مهیار خیلی افتضاح  بود از خوردن زیادی مشروب هیچی نمیفهمید دوستش هم دستشو گرفته بود و کشان کشان اونو به اتاقش میبرد  ...

غزل هم با دیدن این صحنه ناراحت شد  خیلی اروم خطاب به من گفت:

_میبینید تو رو خدا ,همیشه باید افتضاح کاریای پدر و پسرو تحمل کنم .اینم سرنوشت منه !

منم برای اینکه دلگرمی داده باشم گفتم :

_نگران نباشید توی همه خانواده ها بالاخره یه مشکلاتی هست .باید صبور و قوی بود تا حل شن.

مابین حرفامون صدای اهوم اهوم بهمن اومد و هر دو فهمیدیم داره از پله ها پایین میاد و ساکت شدیم

بهمن یه مرد متکبرو مغرور بود و جز خودش به چیز دیگه ای فکر نمیکرد حتی به وضع پسرشم

توجهی نداشت تنها توجهش روی پروژهای بزرگ و سود های کلانی بود که به جیب میزد .شرکتش

همیشه ایستا بود .برای اینکه توی محیط کاری به همه فرصت حرف زدن میداد .هه, بر عکس رفتارش

تو خونه !

اون روز در مورد پروژه و تموم ریزه کاریا صحبت کردیم و حتی سود آتی پروژه ها هم در نظر گرفتیم

که انجامش شرکتو از خاک بلند میکرد و اونو قوی ترین و با سرمایه ترین شرکت  عمرانی خاور میانه

میکرد.

از بحث کاری که خارج شدیم  خداحافظی کردم و تا اومدم از عمارت خارج شم .مهندس با صدای کلفتش بلند داد زد :

_آقای دکتر ...راستی آقا آدرین !

سرم رو برگردوندم و گفتم:

_جانم؟(انگار که به نوکر خونش صحبت میکنه ؟)

_ برام باید یه کاری رو انجام بدی .

_چی بفرمایید در خدمتم !

_رانندم چن روزیه مریض شده و به مرخصی رفته .منم که الان وقت بیرون رفتن ندارم . غزل رو تا یه جاهایی برسون

_باشه  چشم بهمن خان پس تو ماشین منتظرم تا غزل خانوم حاضر شن .پس تا فردا که میبینمتون خداحافظ.

پاسخی نشنیدم.عادتش بود. انگار که بلد نبود سلام و خداحافظی کنه .حرصم گرفته بود مردک انگاری با نوکرش حرف میزد اینهمه خدا بهش پول داده دریغ از یه ذره شعور ! 

اون شب برام خاص بود این کار خداست که برای یه شب غزل هم مال من باشه چقدر دوستش داشتم  چقدر ...منتظر موندم تا اومدش

اوه بوی ادکلانش از دور میامد مست شدم آخ خدا





:: بازدید از این مطلب : 55
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم